
رمان چراغها را من خاموش میکنم، زویا پیرزاد
بخشهایی از کتاب یک عاشقانهی آرام:
– عاشق، یاغیست؛ امّا یاغیانِ بزرگ، اصولی دارند.
زیبایی یاغیگری، فقط در حفظ همان اصول است.
عاشق، جدّیست؛ امّا عبوس نیست.
– عسل، بیخود از خویش، با صدای بلندِ شتابان گفت: اینطور نمیشود. اصلاً نمیشود. از سفرِ بلندِ رؤیا آمدهیی. خوب است. عالیست. شدنی، امّا، نیست. هر هفته وَ در تمام هفتههای عُمرْ خود را تکرارکردن حتّی به زیباترین صورتِ ممکن زندگیمان را مملو از کسالتی مرگبار خواهدکرد، و ما را «خسته از بیرنگیِ تکرار». چارچوب. هر قدر چارچوبی که به کار میبری بزرگ باشد به خیالِ خودت برای وسعتِ میدانِ عمل بومِ بودنِمان را سختتر و بیرحمانهتر به صلیب میکشد __ از چار سو. این، خویشتن را با بهترین دارِ دنیا بهدارآویختن است. خویشتن را به داری آهنین و استوار آویختن.
– عاشق شدن مسئلهای نیست، عاشق ماندن مسئلهی ماست. بقای عشق، نه بروز عشق. عشق به اعتبار مقدار دوامش عشق است، نه شدت ظهورش.
– عشق یک قطار مسافربری نیست تا اگر کمی دیر رسیدی، قطار رفته باشد و تو مانده باشی با چمدانهای سنگین، با تاسف، با قطرههای اشکی در چشمان حسرت.
– اگر عشق را از جریان عادی زندگی جدا کنیم، از نان برشته داغ، چای بهاره خوشعطر، قوطی کبریت، دستگیرههای گلدار و ماهی تازه، عشق همان تخیلات باطل گذرا خواهد بود.