
رمان استخوان خوک و دستهای جذامی
جزیره سرگردانی نام رمانی نوشته سیمین دانشور است که در سال ۱۳۷۲ از سوی انتشارات خوارزمی در تهران به چاپ رسیدهاست.
نویسنده در این رمان از پارهای از شگردهای تازه داستاننویسی سود جسته است. از جمله از حضور خود نویسنده و نیز حضور چند شخصیت واقعی دیگر مثل جلال آل احمد، شریعتی، خلیل ملکی و غلامحسین ساعدی. درونمایه رمان بیشتر سرگردانی شخصیتهاست، چه شخصیتهای واقعی و چه شخصیتهای تخیلی و نیز جوانان که نویسنده آنها را رها و سرگردان مینامد.
خلاصه داستان:
مادر بزرگ «هستی» خانم نوریان است که عمریست با یاد تنها پسر کشته شده اش زندگی میکند. پسری که در جریانهای سیاسی دهه سی، ققنوسوار خویشتن را در آتش میافکند تا نهالی پا بگیرد. خانم نوریان اندی است که نوههایش، «هستی» و «شاهین» را زیر بال و پر خود گرفتهاست. او که زمانی پیشه آموزگاری داشته، هنوز هم خاطره دیروزها و پریروزها رهایش نکرده، برای پیر احمدآباد و پسرش اشک میریزد. «عشرت» یا «مامان عشی» مادر «هستی» است که اکنون زن مرد پولداری پیوسته با دستگاه دولت و آمریکاییهاست و با ولنگاریهای خویش در فکر شکستن سد جنسیت است تا به یه خیال خود آدم شود و با نترسی، با مردان دله و هیزی میآمیزد که با بوی عطرهای جورواجور و «ال.اس. دی» و «گراس» شبهای خود را پر میکنند. او پیوند هستی است با دنیایی که از نداری مادر بزرگ، فرسنگها دور است و این روزها بدنبال همسر خوبی برای «هستی» میگردد. عشرت گونه ای است از آدمهایی با فرهنگ زورگویی و بهرهکشی زمانه، پاک بودن را از آنها میگیرد و زمانی هم که به خویشتن خود بازمیگردند، خود را هراسان و پشیمان مییابند. غافل از اینکه «شکستن سد جنسیت یعنی برابری جنسیت. به دیگر بیان همه از زن و مرد در جامعه با برابری در همه کارها همکاری داشته باشند. نگاهبانی شناسه زنانه و همزمان با آن بازیابی خودگردانی درآمدی…». عشرت یا مامان عشی نماینده طبقه بورژوا و مصرف گرا در داستان است وی که پس از مرگ شوهرش (در راه مصدق) به یکسال نرسیده همسر احمد گنجور که حمال و پادو آمریکایی هاست میشود. «مراد» همکلاسی «هستی» ست و یگانه مونس او پیش از آشنایی با سلیم. درگیر سیاست است و برخورد مسلحانه را پیشنهاد میکند و همواره نگران آن است که: «در شهر حلب خورشید به آوارگان و بچههای کرایهای زل زده بود و در آسمان ابری نبود تا بگرید.» او آگاه از سرنوشت خود است و میداند که «در هر دستگاهی اگر با چرخ آن دستگاه نچرخی خردت میکنند». به نقل داستان مراد پیرو «دکتر علی شریعتی» است و حتی در آن زمان با وی رابطه داشتهاست. «سلیم» چون آذرخشی در آسمان تاریک، خیلی ناگهانی در زندگی «هستی» رخ مینماید، به نام خواستگاری از دختری که مادرش نشان کردهاست. او آدمی است درس خوانده که در شیوه نگرش و کردار، شیفته «جلال آل احمد» است و به گفته خودش «فعلاً رابط روحانیان و روشنفکرانم» و وقتی که به گذشته تبارش برمیگردد، میگوید: «پدرم پس از پشتیبانی از محمد مصدق و سرخوردن از سیاست، شد تکمهچی تمام عیار، زن باره، درباری، ای خدا چه بگویم دل آدم میترکد». «هستی» شاهدی راستین برای زمانهٔ خویش است. نقاشی است با درس خوانده و در بند اندیشههای بزرگ و نوین استادان و آشنایانی چون «سیمین دانشور» «حمید عنایت»، «خلیل ملکی» و «جلال آل احمد». همه آدمهای داستان در رویارویی با کردار و پندار «هستی» جایگاه خود را بازمییابند.
روزی به سیمین میگوید: «دلم تنگ است» و سیمین میگوید: «دل کی تنگ نیست؟» چرا که میاندیشد: «غرب زدگی» آل احمد کتاب باارزشی است و نمیداند که «به گفتهٔ خود جلال خزعبلات هم در آن بافته شده.» هستی سرگشتهای است بیمناک که گاهی به گذرایی سیاست میاندیشد و گهی به پایایی هنر.
ولی مشکل شان عدیده بود. این آپارتمان همان ویترین است. هر طبقه ای یک عده را در خود جای دادهاست.»