رفتن به محتوا

رمان زمستان 62

رمان زمستان 62

زمستان ۶۲ رمانی از اسماعیل فصیح است دربارهٔ جنگ تحمیلی ایران و عراق.

کتاب زمستان ۶۲ روایتی جذاب خواندنی از سال‌های جنگ است به قلم اسماعیل فصیح. این کتاب جامعه ایران در آن سال‌ها به تصویر می‌کشد و رنج و اندوه و ترس و خون مردم را بازآفرینی می‌کند. تیپ‌های شخصیتی متفاوت را در مرکز داستانش قرار می‌دهد و رویارویی آن‌ها با قهرمان داستانش خواننده را با خود همراه می‌کند.

اوایل دی ۱۳۶۲ جلال آریان منصور فرجام را از تهران به اهواز می‌رساند تا یک مرکز آموزش زبان و کامپیوتر برای دولت تأسیس کند. جلال نیز خود در جستجوی پسر خدمتکارش است که در جبهه مجروح شده. منصور با آشنایان جلال در اهواز، از جمله مریم جزایری و دخترش و دکتر یارناصر و خانواده‌اش، آشنا می‌شود. ولی کار یافتن جوان مجروح و تأسیس مرکز آموزشی به جایی نمی‌رسد و جلال به تهران نزد خواهرش برمی‌گردد.

جلال در سفر دوم، چند روز بعد، به اهواز برمی‌گردد تا یک دوره فشرده در دانشکده نفت تدریس کند و، در ضمن، جستجوی جوان مجروح را پی‌گیرد. بیماری قلبی منصور آشکار شده و پیش نرفتن کار اداری تشدیدش می‌کند. معلوم می‌شود که نامزد آمریکاییش در تصادفی مرده که او از آمریکا به ایران برگشته. جلال موافقت می‌کند که با مریم ازدواج صوری کند تا او بتواند از ایران خارج شود. در ضمن نشانی از جوان مجروح یافته‌اند که در آسایشگاهی در آبادان است.

زمستان 62
زمستان 62 نوشته اسماعیل فصیح

هرچه داستان پیش می‌رود روابط انسان‌ها و احساساتشان پیچیده‌تر می‌شود و همین موضوع خواننده را هرلحظه بیشتر و بیشتر با خودش همراه می‌کند. از نظر بسیاری از مردم رمان زمستان ۶۲ بهترین اثر زنده یاد فصیح محسوب می‌شود. روایتی دقیق همراه با فضاسازی و شخصیت‌پردازی‌هایی درست که با پایانی تکان دهنده و اعجاب‌انگیز توانسته در زمره یکی از ماندگارترین داستان‌ها درباره‌ی جنگ تحمیلی باشد.

اسماعیل فصیح نویسنده کتاب زمستان 62
اسماعیل فصیح نویسنده کتاب زمستان 62

بخشی از کتاب زمستان ۶۲:

«یه تشکیلاتشون فکر می‌کنم نزدیک بوتان‌گازه، سر جاده کمپلو، که حالا شده خیابون انقلاب.» «مرکز توانبخشی چیزی ندارند اینجا؟» «چرا آقا. یه مدرسه‌رو توی جاده کوت‌عبدالله کردن مرکز توانبخشی. تو جاده کوت‌عبدالله، نرسیده به پیچی که میره طرف قبرستون.» «بلدم.» می‌پرسد: «اونجا کاری داشتید آقا؟» آمده جلوتر کنار پنجره من. می‌گویم: «پسر یکی از کارگرای آشنای آبادانم رفته بوده بسیج، بعد شنیدیم ممکنه معلول شده باشه، میخوام اگه بشه پیداش کنم. به بابای پیرش قول داده‌م پرس و جویی بکنم.» «میتونید از دفتر رابط دانشکده‌م بپرسید، یا با ستاد دانشگاهی جندی‌شاپورم تماس بگیرید، اونها با بیمارستانها و نهادها تماس دارند.» «رئیسشون کیه؟ همون دکتر ناجی؟»
«فکر می‌کنم… بله، آقا. ایشون با تمام نهادها رابطه داره. میتونین زنگ بزنین دفتر رابط ستاد جهاد دانشگاهی در شرکت نفت. همین‌جا توی خرم‌کوشکه. یه خانم شایان هست. از دانشکده بیرونش کردند رفت اونجا.» زیر لب تکرار می‌کنم: «خانم شایان. دفتر رابط ستاد دانشگاهی. باشه.»