رفتن به محتوا

رمان سالمرگی

رمان سالمرگی

کتاب سالمرگی نوشته‌ی اصغر الهی، اوهام و واگویه‌های ذهن یک مرد در لحظات پیش از مرگ است. عمرانی، مرد پریشان‌احوال، پس از مرگ فرزندش با تیغ رگ دستانش را می‌زند تا به زندگی‌اش خاتمه دهد. او در فاصله‌ی جان دادن، زندگی خود و خانواده‌اش را در ذهن مرور می‌کند. این رمان روان‌شناختی و تحسین‌شده که به شیوه‌ی سیال ذهن و غیرخطی روایت می‌شود، جایزه‌ی بهترین رمان گلشیری سال ۱۳۸۵ را بدست آورده است.

مضمون غالب رمان سالمرگی، مرگ است و به چند صورت خود را نشان می‌دهد: خودکشی، فرزندکشی و سقط جنین. اصغر الهی که روان‌پزشک بود، داستانی روانکاوانه خلق می‌کند و سعی دارد درون شخصیت‌های داستانش مخصوصاً عمرانی و لیلا را واکاوی کند. او قهرمانش را در لحظه‌ی احتضار قرار می‌دهد تا به این بهانه ذهن و افکار و ترس‌های او را بیان کند. داستان در ذهن عمرانی به شکلی غیرخطی و پراکنده به خاطر می‌آيد.

رمان سالمرگی اصغر الهی

داستان سالمرگی روایت زندگی و مرگ سه نسل است.داستانی از پیچیدگی های درونی انسانها و دست و پا زدن های متعدد و در نهایت مواجه شدن با مرگ.اما اگر این ترس را در پرده ای از وهم و خیال قرار دهیم به نوعی عدم قطعیت خواهیم رسید.شاید نوعی معنا آفرینی برای مرگ رخ بدهد و در مقابل بی رحمی زمان قد علم کند.رمان سالمرگی از آن کتاب هایی است که خواننده پس از خواندن و تمام کردن آن دست از آن نمیکشد.خواننده سوالی در ذهن دارد و آن هم پاسخ دادن به این است که راه درمان چه چیزی است؟

اصغر الهی نویسنده کتاب سالمرگی

ابتدا گریبان مان را می گیرد، به شدت پرکشش است. سالمرگی داستانی است بلند که به عمق آدمی میپردازد.نگاه روانکاوانه نویسنده همراه با درون گرایی به فرم داستان قوام خوبی بخشیده است و شخصیت های پر تنش و مضطرب چنان در این بستر غرق شده اند که پیچیدگی جزئی از آنها شده است.

از دیگر ویژگی های رمان سالمرگی که ستودنی است تنوع کاراکترها است.در کنار کاراکترهای اصلی، پدر و مادر «لی لا» و خانواده همسرش در کنار ماه سلطان و نجمیه و عموی قهرمان مرد همگی به ایجاد ریتم در خور کمک می کنند. الهی، خود در این باره می‌گوید: «من در پی ساختاری نو بودم که با جهان زیست رمان همخوانی داشته باشد. آنچه دراین رمان بیش از هر چیزی به چشم می‌خورد، روایت تلخ زندگی، به هم ریختگی درونی آدم‌ها، حضور مرگ و زوال ارزش‌هاست.» در بخشی از کتاب سالمرگی می‌خوانیم خدا لعنت کند ماه‌سلطان را که تخم شک را توی دلم کاشت و به وسوسه‌ام انداخت که انگاری بچه‌ی خانم‌خانما نیستم، و بچه‌ی آقاجان نیستم، از زیر بوته به عمل آمده‌ام. بچه‌ی یکی دیگر از زن‌های آقاجان هستم. بچه‌ی زنی رعیت جماعت که آقاجان در شبیخون‌های شبانه، عیاشی‌های بی‌حدومرزش، توی دل زنی نطفه‌ام را کاشته بود. و بعد خانم‌خانما مجبور شده بود برای حفظ آبروی‌شان هم که شده دست به کار شود… و مرا آورده بود پیش خودش و جمع‌وجور کرده بود. زیر پَر و بال خودش گرفته بود و بزرگ کرده بود و خودش را جای مادرم جا زده بود.