
رمان قهوه سرد آقای نویسنده
خانهٔ ادریسیها مشهورترین رمان غزاله علیزاده است که در سال ۱۳۷۰ در دو جلد به چاپ رسید. داستان رمان دربارهٔ شهری است به نام عشق آباد و گروهی به قدرت رسیده که وارد شهر شدهاند تا حق ستم دیدگان را از ثروتمندان بگیرند و آنها را از خانه هاشان بیرون کنند، و به دیگر بیان آنان را به سزای کارهای ناشایستشان برسانند. همه ماجرا در خانه بزرگ و کهنهای میگذرد. ادریسیها ساکنان نخستین خانه هستند: مادربزرگ یا خانم ادریسیها یا زلیخا، لقا (دختر میانسال خانم ادریسیها که سالهای زندگانی اش را به تنهایی و به دور از مردها به سر بردهاست)، وهاب (نوه پسری خانم ادریسیها که درسش را در خارج از کشور گذراندهاست و پس از سفر در جستجوی رحیلا بازگشتهاست). هر سه خود را در خانه و خاطرات خیلی دورشان زندانی کردهاند. هرگز خانه را ترک نکردهاند و به گفته وهاب آنچه سبب شده هرگز خانه را ترک نکنند و به جمع دیگران نروند، «خو گرفتن، ناچاری و تن آسایی بودهاست». و یاور باغبان و مستخدم پیر خانه.
خانه ادریسیها اندوه بار است و پر از رخدادهای شگفتآور و باورنکردنی. زنهای این خانواده همواره تسلیم خودخواهی مردان شدهاند (مردسالاری). مادربزرگ وقتی خیلی جوان است به آقای ادریسیها شوهر داده میشود، در حالی که دلبسته جوانی عاشق و آشوبگر بوده به نام قباد، که برای آزادی و دادخواهی از مردم مبارزه میکردهاست. سالها گذشته و قباد رفته به دنبال هدفش و مادربزرگ مانده و ازدواج کرده است. اکنون قباد با یک پای سالم، کنار گذاشته شده از سوی آتشخانهای که خود به وجودش آورده، با سکوت و حسرت به گذشته از دست رفته خود، به زندگی ادامه میدهد. خانم ادریسیها با تولد فرزند سومش رحیلا جوانی از سر میگیرد. رحیلا دختری زیباست که مانند دیگر زنهای خانه ادریسیها به ناچار تن به ازدواج با موید (مردی بیلیاقت) میدهد؛ و از سوی دیگر، وهاب از کودکی با مادربزرگ زندگی میکرده چون پدر از مسافرت به تفلیس تنها به خانه بازمیگردد. وهاب همیشه مادر خود را مقصر میداند، چون او را ترک کرده و به دنبال خوش گذرانی رفتهاست. رحیلا در جوانی میمیرد و اتاقش همچنان دست نخورده با تمام لباسها و عطرهایش باقی میماند. وهاب از کودکی دلبسته و شاید عاشق عمه اش است و روزهای زندگی اش را با مرور خاطراتشان و نگاه و برخورد رحیلا با او سپری میکند. او دلبسته یک عشق خیالی است که با آمدن رکسانا این عشق جایش را به عشق راستین میدهد.
لقا به سبب نداشتن زیبایی و دلبستگی مادر خانم ادریسیها همه زندگی را در تنهایی سپری میکند. تنها هنر او نواختن پیانو است تا آنکه شوکت دیگر تواناییهای او را بیدار میکند. به گفته وهاب هنگامی که پیانو مینوازد این احساس در او زنده میشود که جوان شده و با شور بسیار مینوازد ولی در پایان همان لقای همیشگی میشود. زندگی این چهار تن با همه کسالت باری اش با آمدن شوکت نماینده آتشخانه مرکزی از جریان عادی اش خارج میشود. قهرمان شوکت زن تنومندی که همیشه زرد میپوشد و چون خورشید میدرخشد. بسیار بدزبان و خشن است هرچند دلی مهربان و عدالت خواه دارد. این مهربانی برای برزو است که شوکت را مانند مادر دوست دارد. شوکت و افرادش و خانواده خانه ادریسیها روزهای نخست هیچکدام این دگرگونی را پذیرا نیستند. کمکم مادربزرگ و پس از او لقا و وهاب از اینکه آن دو چنان زود همه چیز خود را از دست دادهاند، شگفت زده میشوند. همراهان شوکت آدمهای رنج کشیدهای هستند که در زندگی گذشتهشان با بیدادگری دست به گریبان بودهاند و برای دادخواهی گرد هم آمدهاند. با کمک ایشان قباد و دیگران توانستهاند نهضت را به نظام تبدیل کنند، اما این نهضت هم مثل تمام نهضتهای دیگر که به قدرت میرسند، به فساد کشیده میشود.
برزو جوانک دانشجوی تندرویی که همیشه به شوکت و آتشخانه حق میدهد، کمکم درک میکند که آتشخانه هم رو به فساد میرود. پس از همه چیز میگذرد و در کنار شوکت باقی میماند، برای دادخواهی، نه برای رویارویی با دادخواهان.
حدادیان شهردار پیشین میاندیشد که برای حکومت داری باید چون شیر بی باک بود و مانند روباه حیله گر؛ قدرتمندان باید بی رحم باشند و تنها حکومتی که پابرجا میماند، حکومتی است که زیردستان خود را خرد کند. او به فرمان برداری بی چون و چرا باور دارد. برخلاف او، شوکت میگوید مردم درک میکنند و نیاز به پوزه بند ندارند.