تنگسیر نخستین رمان صادق چوبک است که در سال ۱۳۴۲ شمسی منتشر شدهاست. ماجرای رمان در تنگستان، دواس و بوشهر میگذرد. این رمان بر اساس واقعیت نوشته شده و اسامی افراد نیز واقعی هستند.
تنگشیر نوشته صادق چوبک
داستان
قهرمان داستان زائر محمد، دلاور و جوانمرد تنگسیری است. او مردی است ساده و پاک و خانواده دوست، ولی برخی از شهرنشینان بندری سرمایه و دارایی وی را به امانت گرفته و خرج کردهاند. زائر محمد تصمیم میگیرد تا از آنان انتقام بگیرد. پس با زن و دو فرزندش وداع میکند تا آخرین راه چاره را در پیش گیرد.
زائر محمد بر خلاف شخصیتهای دیگر داستانهای چوبک نمایانگر بهترین و درخشانترین ویژگیهای سلحشوری و جوانمردی است. او از نادر آدمهای نوشتههای چوبک است که آگاهانه و باوجود ایمان دینی خود برای انتقام آماده میشود و آن را به خداوند واگذار نمیکند.
ساخت رمان تنگسیر همچون سرشت قهرمان آن سرشار از کنشهای جسمانی و حرارت سوزان جنوب است. رویدادها بی درنگ و سخت بروز میکنند. تنگسیر در کنار روایت جذاب خود از ماجرای داستان، نگاهی انتقادی به ناعدالتیهای جنوب کشور دارد.
صادق چوبک نویسنده رمان تنگسیر
بخش هایی از کتاب تنگسیر شهرو گفت: «بوا شوور نمیشه. تو همه کس من بودی. هم بوام بودی هم شوورم بودی و هم برادرم بودی. من دیگه به غیر از تو، تو این دنیا هیچکه را ندارم. اگه تو نباشی می میرم.» محمد گرفتش تو بغل و سرش داد تو رختخواب خودش. تن لمس شهرو تو رختخواب شوهرش لغزید. محمد آرنجش را گذاشته بود رو بالش و به طرف او یله شده بود و تو صورتش نگاه می کرد. شهرو آهسته می لرزید و تنش یخ کرده بود و بینی اش باد کرده بود و سرخ شده بود و توش گرفته بود و از راه آن نمی توانست نفس بکشد و از دهن نفس می کشید. هوای آبکی بندر همچون اسفنج آبستنی هرْم نمناک گرما را چکه چکه از تو هوای سوزان ورمی چید و دوزخ شعله ور خورشید تو آسمان غرب یله شده بود و گردی از نم بر چهره داشت. جاده «سنگی»، کشیده و آفتاب تو مغز سرخورده و سفید و مارپیچ از «بوشهر» به «بهمنی» دراز رو زمین خوابیده بود. جاده خالی بود. سبک بود. داغ و خاموش بود. سفیدی آفتاب بیابان با سایه یک پرنده سیاه نمی شد. سایه پهن تبدار «کنار» محمد را به سوی خود کشید و نیزه های سوزنده خورشید را از فرق سر او دور کرد. پیراهنش به تنش چسبیده بود و از زیر ململ نازکی که به تن داشت، موهای زبر پرپشت سیاهش تو عرق تنش شناور بود. تو سایه «کنار» که رسید ایستاد و به نیزه های مویین خورشید که از خلال شاخ و برگ ها تو چشمش فرو می رفت نگاهی کرد و بعد کنده کلفت پرگره آن را ورانداز کرد و گرفت نشست بیخ کنده اش و به آن تکیه زد. یک برگ تکان نمی خورد. سایه خفه سنگین «کنار» رو دلش فشار می آورد.