رمان زنده به گور
ساربان سرگردان جلد دوم جزیرهٔ سرگردانی نوشته سیمین دانشور است که در شهریور ۱۳۸۰ به چاپ رسید. کتاب ساربان سرگردان، رمانی نوشته ی سیمین دانشور است که نخستین بار در سال ۱۳۸۰ به چاپ رسید. این رمان که داستان کتاب «جزیره سرگردانی» را پی می گیرد، با جزئیات بیشتری نسبت به کتاب قبل، به شخصیت های اصلی هر فصل خود می پردازد و به کاوشی عمیق تر در ذهن کاراکترها دست می زند. داستان این کتاب از نقطه نظر سه شخصیت اصلی با نام های هستی، سلیم و مراد روایت می گردد. دست سرنوشت، باعث رقم خوردن اتفاقاتی می شود که این سه نفر را در کنار یکدیگر قرار می دهد و آن ها هر کدام از نقطه نظر خود، بخشی از ماجرا را تعریف می کنند. سردگمی، تردید و احساس بیگانگی، همچنان تم های اصلی این داستان به شمار می آیند و زندگی تمامی شخصیت های کتاب ساربان سرگردان را تحت تأثیر خود قرار می دهند.
محور داستان، خانواده «نوریان» است. خانوادهای متشکل از «هستی» و «شاهین» ــ خواهر و برادر ــ که پدر آنان کشته شده است و مادرشان، «عشرت»، با مردی کمسواد به نام گنجور که دلال کارهای فرهنگی و هنری برای امریکاییهای مقیم ایران است، ازدواج کرده است.
هستی، محور اصلی داستان است، بیست و شش سال سن دارد. در رشته نقاشی تحصیل کرده و کارمند وزارت فرهنگ و هنر است. او دوستی به نام «مراد» دارد، که دارای گرایشهای مارکسیستی است، و چند سال است که این دو با هم رابطه دارند. هستی و برادرش، نزد مادربزرگِ پدریشان، «توران»، زندگی میکنند. انتظار هستی برای ازدواج مراد با او به نتیجه نمیرسد. در نتیجه، مادرش زنی به نام خانم «فرخی» را با او آشنا میکند، که دنبال همسری برای پسرش میگردد.
خانم فرخی از هستی خوشش میآید. سپس هستی با سلیم فرخی آشنا میشود، و این آشنایی به دوستی و بعد، عشق تبدیل میشود. آن دو پنهان از چشم دیگران، با هم ازدواج میکنند. از این پس، هستی که قبلاً از همه نظر در نوعی حیرت و سرگردانی به سر میبرده است، به آرامش و سکون میرسد و راه زندگی خود را مییابد.
در مجلد دوم (ساربان سرگردان) سلیم فرخی حالت سرگشتگی پیدا میکند. چون هستی به خاطر ارتباط قبلی با مراد دستگیر و زندانی شده است، و در زندان، برای گمراه کردن ساواک، اظهاراتی کرده، که چون حقیقت آنها بر سلیم آشکار نیست، تصور میکند هستی به او خیانت کرده است. وقتی تلاش او برای فراری دادن هستی از زندان هم به نتیجه نمیرسد، با یک دختر اصفهانی بسیار جوان و مذهبی به نام نیکو ازدواج میکند. اما همچنان دل در گرو هستی دارد. سپس مادرش ــ که سلیم به او علاقه زیادی داشته است ــ میمیرد. در نتیجه، سلیم بهتدریج در باورهای خود دچار تردید و حتی تجدید نظر میشود.
مراد، سیاست را رها میکند و به زندگیاش میچسبد، و سعی میکند به مادرش رسیدگی کند و یک زندگی مناسب برای خودش تشکیل دهد. هستی بعد از مدتی به خانهاش برمیگردد و سروسامانی به آنجا میدهد. او میبیند که تورانجان دچار کمحافظگی شده است، و او را نمیشناسد.